کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد نوشته اسپنسر جانسون و کن بلانچارد است که با نام دیگر چه کسی پنیر مرا ید نیز شناخته میشود.
در این داستان چهار شخصیت وجود دارد که دو آدم کوچولو و دوتا موش، هر چهار شخصیت هر روز به دنبال پنیر وارد هزار راه میشوند.
موش ها دارای ذهنی ساده هستند و از روش آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده میکردند اما آدم کوچولوها دارای ذهنی پیچیده هستند و از هوش خودشون استفاده میکردند تا یک الگویی پیدا کنند.
یک روزی موش ها و ادم کوچولو ها دو تکه پنیر بزرگی رو پیدا میکنند که وعده خیلی زیادی برایشان بود و هر روز مسیر را می آمدند و از پنیر میخوردند.
موش ها زیاد فکر نمیکردند و وابسته به پنیر نشده بودند، آنها همچنان صبح زود از خانه خارج میشدند و به نظر میرسید با پیدا شدن این پنیر بزرگ تغییری در زندگیشان ایجاد نشده. خوشحالند، اما وابسته نیستند.
اما آدم کوچولو ها به شرایط عادت کردند. ذهنشان الگویی پیدا کردند که این پنیر اینجا خواهد بود. آنها خانه خودشان را به نزدیکی پنیر منتقل کردند و دیگر برای جستجوی پنیر صبحهای زود بیدار نمیشدند. شبها هم با شکم سیر همان نزدیکی در خانه خود میخوابیدند و خلاصه همه چیز به کامشان بود.
روزی پنیر غیبش میزند و موش ها به دلیل اینکه عادت نکرده بودن، آنها سریعا به دنبال پنیر جدید در هزار راه شروع به گشتن کردند، اما آدم کوچولوها به دلیل هوش بیشتر و ذهن پیچیده ، احتمالات زیادی رو در نظر میگرفتند، شاید کسی پنیر ما را دزیده است ؟ چه کسی دزیده است؟ شاید همین نزدیکی ها باشد ؟ و هزار شاید و تحلیل کردن ها.
موش ها بعد از گشتن به پنیر جدیدی رسیدند اما آدم کوچولوها زانو غم بغل گرفته بودند و به تقدیر ناسزا میگفتند
اگر یک روز ما بیدار شویم و ببینیم شرایط همانطور که ما میخواهیم ثابت نیست چه کار میکنیم؟ اگر کاری اداری داریم و متوجه شویم که مارا به اداره راه نمیدهند چه کار میکنیم؟ آیا سالها برای تحلیل اینکه چرا مارا راه نداده اند وقت میگذاریم ؟ ایا وقتی همسرمان ما را رها کرد تا اخر عمر هر روز را صرف فکر کردن و مرور خاطره ها میکنیم تا بدانیم چرا این اتفاق افتاده است ؟
بعد از هر شکست درست عین موشهای این داستان باید شال و کلاه کنیم و برویم سراغ ادامه زندگی و واقعا نیازی به محاسبه احتمال ها نیست.
و درس مهمی که این کتاب به ما میدهد این است که به شرایط و موقعیت ها و افراد وابسته نشویم و فکر نکنیم تا ابد این شرایطی الان داریم ثابت خواهد ماند.
پایان
مغز به گونه ای طراحی شده است که تنها چیزهایی را به خاطر می سپارد که برایش کاربردی باشد. صرف نظر از جذابیت موضوع، اگر نتوانید اطلاعات را در زندگی شخصی و کاری خود به کار ببرید، مغز بلافاصله آن اطلاعات را فراموش میکند. پس وما در کلاس هایی شرکت کنید که همین الان برایتان کاربردیست و خواندن مجلات کم محتوا و عمومی تا حدالامکان متوقف کنید، در عوض کتاب هایی که متخصصان رشته شما نوشته اند، مطالعه کنید. کتاب هایی را بخوانید، ویدیوهایی را ببینید که اطلاعات کاربردی در خود دارند و میتوانید آن اطلاعات را برای بهبودی کیفیت شغل و زندگی خود مورد استفاده قرار دهید.
میدانیم که هارد دیسک صرفا فضایی برای ذخیره سازی اطلاعات است و CPU مغز کامپیوتر و برای پردازش است، حال منظور از این جمله ( درهزاره سوم CPU باشید نه Hard Disk ) چیست ؟
در هزاره سوم برای هر کار ساده ای حتی خرید کردن ما نیاز به داشتن اطلاعات درباره محصول اعم از کیفیت، قیمت، نظر دیگر خریداران و. داریم و ما این اطلاعات رو میتوانیم توسط سایت های خرید آنلاین به دست بیاوریم یا اینکه درباره دارویی میخواهیم اطلاعات کسب کنیم و ما سریع اسم دارو رو توی گوگل سرچ میکنیم و شاید چندین سایت را بررسی کنیم تا به مطلوب خواسته مان برسیم، دوستی از ما سوالی درباره تاریخ خاصی از کشورمان میپرسد و ما سریعا سرچ میکنیم تا اطلاعات مورد نظرمان رو پیدا کنیم و به دوستمان بگوییم و چیزهایی از این قبیل.
ما در هزاره سوم درواقع نیازی به ذخیره اطلاعات در ذهن خود نداریم البته اطلاعاتی در ذهن ما به علت کاربرد آن اطلاعات در زندگی شغلی و زندگی شخصیمان ذخیره شده است.
ما به دنیای بینهایت اطلاعات متصل هستیم و برای هرموضوع میتوانیم به میلیون ها منبع اطلاعاتی در زبان های مختلف دسترسی داشته باشیم و ذهن ما درواقع به عنوان مغز ( پردازش کننده ) عمل میکند و اطلاعات را از طریق اینترنت دریافت و پردازش میکند و دیگر نیازی به حفظ کردن خطوط کتاب ها نیست، در واقع اگر موضوع شما درباره تخصص شما نیست، شما نیازی به خواندن کتاب هایی درباره آن موضوع ندارید، به علت استفاده نکردن از آن موضوعات قسمتهایی از آن موضوعات فراموش میشود و همچنین ممکن است از اطلاعات به روز آن موضوع خبری نداشته باشید و از اطلاعات منسوخ شده استفاده کنید.
در هزاره سوم ما دیگر نباید هارد دیسک باشیم، دیگر نیاز نیست از ذهنمان برای جمع کردن اطلاعات استفاده کنیم باید پردازنده باشیم ما با کمک اینترنت به دنیایی از اطلاعات متصل هستیم و فقط باید با ذهنمان این اطلاعات خام را تحلیل و پردازش کنیم و خروجی مطلوب را استخراج کنیم.
شاید این سوال در ذهن شما مطرح شده که یعنی ما نباید چیزی را حفظ کنیم و از مغزمان اطلاعاتی را بیاوریم، یعنی از مغزمان استفاده نکنیم؟
پاسخ این است که مغز ما برای کار کردن است ولی کار کردن به عنوان پردازش نه به عنوان انبار کردن دانش.
انبار کردن دانش اگر مورد استفاده قرار نگیرد هیچ سودی ندارد و این انبار در دنیای اینترنت وجود دارد و البته میلیونها جلد کتاب چاپ شده و ویدیوها و سخنرانی ها و کلاس ها حضوری وآنلاین و
اما پردازش اطلاعات به معنای استفاده از دانش موجب ایجاد تکنولوژی جدید ، ایجاد تئوری های جدید و راه حل های جدید برای حل مساله ها میشود.
موضوع دیگر مورد بحث این است که جامعه، انسان هایی که اطلاعات را از ذهنشان نمیخوانند را بی سواد میدانند!
شاید برای برنامه نویسان این موضوع قابل درک تر باشد چرا که برای هر موضوعی ک نمیدانند یا برای یافتن راه ساده گوگل میکنند تا کتابخانه یا سایتی آنلاین پیدا کنند تا کد های بهتر و دقیق تر و کم حجم تری بنویسند، آنها میدانند که این دلیلی بر بیسوادی نیست اطلاعات به روز گرفتن و به اصطلاح گوگل کردن یک نوع مهارت است.
چه بسا بعضی از افراد همان اطلاعات مغز خودشان را استفاده کنند با درست ترین حالت ممکن ولی اون اطلاعات دیگر قدیمی شده باشه و به روز آن در گوگل وجود داشته باشد.
درواقع دانش خام در ذهن با تجربیات و شخص در دنیای واقعی متفاوت است و این موضوع را فراموش نکنیم که تجربیات انسان ها به عنوان منبع انسانی مهم ترین منبع برای سازمان هاست.
به عنوان شخصی که در هزاره سوم به عنوان انسان حضور دارد، باید از اینترنت به عنوان منبعی برای دانش خام استفاده کند و با ذهن خود اطلاعات را تحلیل و پردازش کند تا به موفقیت و پیشرفت و حل مساله هایش برسد.
به ادعاها، باورها، یا کارهایی که به غلط با عنوان علم ارائه داده میشوند، ولی بر پایهٔ روش علمی نیستند، شبه علم یا دانش نما گفته میشوند.
به عبارت دیگر، اصل علم به صورت خاطره یا لطیفه یا شایدم بسیار جدی مطرح میشود ولی آزمایشی نمیتوان طرح کرد که اثبات کرد یا کاملا رد کرد.
به عنوان مثال: کسانی که جذاب تر هستند ماهر تر به نظر می رسند. (خطای تعمیم )
تفاوت اصلی علم و شبه علم در این است که شبه علم نمیتواند چگونگی یک پدیده رو مثل علم توضیح دهد.
حال خرافه چیست ؟ آیا خرافه با شبه علم فرق دارد؟
در ویکی پدیا تعریف خرافات به این صورت آمده است:
خرافات (جمع واژه عربیخرافه) به معنی اعتقاد غیرمنطقی و ثابت نشده به تأثیر امور ماورای طبیعت در امور طبیعی و به عبارت دیگر، هر نوع پندارعجیب برای مردم عوام ( مردم بیسواد یا کم سواد) است.
نمونه هایی از خرافات : نحس بودن عدد 13، ضربه زدن به تخته و چشم نخوردن، خارش کف دست وبهبود وضعیت اقتصادی و.
نمونه هایی از شبه علم: عرفان کوانتومی، بشقاب پرنده ها، انرژی درمانی، خواص سنگ ها، سفر درزمان، رقم شناسی کتاب مقدس برای پیش بینی آینده و.
درواقع تفاوت بارزی که وجود دارد این است که :
شبه علم را شاید بتوان موضوع پیچیده و گنگی در نظر گرفت؛ با اینکه در اغلب موارد هیچ اثبات علمی برای آن وجود ندارد، اما نمیتوان بسیاری از آنها را به این راحتی رد کرد ولی خرافات مسائلیست که کاملا ساده و برای آدم های عوام است.
درواقع شبهعلم بعد از مواجه با علم با کمبود داده یا ناکارآمدی نظریهها پدیدار میشود.
حال چگونه شبه علم را بشناسیم:
- شبه علم هیچگاه پیشرفت نمیکند.
- شبه علم پیش از آنکه از داده ها و مشاهدات شروع کند ، از فرضیه ای نا آزمودنی شروع میکند.
- تولید کننده باورهای شبهعلم در زندگی روزمره خود استفاده نمیکنند.
-علم برای هر چیزی جواب ندارد و اگر داشته باشد ممکن است نادرست هم از آب دربیاید ولی شبه علم برای هرچیز ناشناخته ای جواب و فرضیه ای دارد که همواره درست تلقی میشود.
در هزاره سوم با افزایش سرعت ارتباطات و دسترسی بسیار زیاد به اطلاعات و انتشار آن ما با شبه علم های زیادی برخورد میکنیم، چه باید کنیم؟
قرار نیست ما اصلا از شبه علم ها استفاده نکنیم و به سادگی از کنار آن عبور کنیم قرار است با دانستن این موضوع که شبه علم امروز همان علم فرداست، تلاش کنیم تا علم را از شبه علم تفکیک کنیم چه بسا که با دیدن شبه علم ها و برخورد با آن ایده هایی به ذهنمان خطور کند که مرتبط یا غیر مرتبط باشد. حواسمان باشد به عنوان شخصی که در هزاره سوم زندگی میکند، فاکتورهای تصمیم گیری مان را برپایه شبه علم بنا نکنیم و تحقیق و آزمایش و تجربیات دیگران را بررسی کنیم و سپس درانتخاب ها و تصمیماتمان دخیل کنیم.
پایان
گروهی معتقد هستند که واقعیت چیزیست که شما آن را باور دارید، درواقع واقعیت همان باور شماست.
اساسا باور از تکرار خیلی خیلی زیاد یک فکر نشات میگیرد و این باور به شکل ابتدا خودآگاه و سپس نیمه ناخودآگاه و درنهایت به صورت ناخودآگاه در رفتار ها و بعضاً در تفکرات مان تاثیر گذاشته و واقعیت های ما را ایجاد میکند.
برای مثال: فرض کنید که پیش شخصی میروید و میگوید:(( پولدار ها همه آدم های غیر معنوی هستند.))
این جمله باور اوست و به واقعیت زندگی او نیز تبدیل شده است،
او در طول زندگی با این باور ادامه داده و به دنبال اثبات باورش گشته و فقط آدم های پولداری را دیده است که غیرمعنوی بوده اند. او دروغ نمیگوید چون واقعا هرکس پولداری را دیده غیرمعنوی بوده.
مثالی دیگر که به نقل های مختلف آمده است که شخصی به شکلی وارد واگن قطار میشود و بعد درها قفل میشود و متوجه میشود که سردخانه هست و وقتی در واگن باز میشود میبینند که شخص مرده است از سرما، درحالی که اصلا موتور روشن نبوده و دمای متعادلی داشته!!!
این دقیقا باور او بوده که احساس کرده که سرد است و تبدیل به واقعیت او شده تا حدی که منجر به مرگ شده او نیز دروغ به خود نگفته است و این واقعیت زندگی او بوده هرچند ک واقعیت برای بقیه این نیست.
در واقع انسان ماشین اثبات باور های خود است یعنی در هر لحظه درپی تایید گرفتن برای باور های خود است و هر چقدر هم تاییدیه بگیرد باز هم اون باور قوی تر میشود.
به عبارت دیگری میتوان واقعیت را به این صورت بیان کرد شما به دنبال چه هستید و چه چیزی میخواهید و به چه چیزی باور دارید همان واقعیت زندگی شماست.
در هزاره سوم مهم است که بر این موضوع واقف باشیم، اطلاعاتی که میگیریم یا حقایقی که با آن برخورد میکنیم شاید دقیقا واقعیت محض نباشد و شالوده ای از باورها و عقاید خودمان است.
پایان
درباره این سایت